آرمیــــــتا بانوآرمیــــــتا بانو، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

آرمیتا بانو (فرشته آرامش و نعمت)

سونوگرافی هات

سلام جوجو کوچولوی خودم. تصمیم دارم برای یادگاری عکس سونوگرافی هاتو توی مراحل مختلف جنینیت اینجا بزارم. اولین سونو (8/8/90) مربوط میشه به چند ساعت یا شاید چند لحظه بعد از تشکیلت پیش دکتر "ا" گرفتم. (تعجب نکن عزیزم که انقد دقیق میگم، آخه ما به اومدن تو ایمان داشتیم. واسه همین من شوق و ذوق داشتم زودتر تورو ببینم.) که البته توی این سونو چیز زیادی نمیشه دید. آخه هنوز خیلی خیلی زوده برای دیدنت، طوری که حتی سونوگرافیست ها هم نمی تونن وجودتو تشخیص بدن؛ اما من مطمئن بودم که تو اومدی! سلام جوجو کوچولوی خودم. تصمیم دارم برای یادگاری عکس سونوگرافی هاتو توی مراحل مختلف جنینیت اینجا بزارم. اولین سونو (8/8/90) مربوط میشه به چند ساعت یا...
27 فروردين 1391

کیک پوشکی

سلام. دیروز نشستم و برای تزئین سیسمونیت یه کیک پوشکی درست کردم. البته زیاد فرصت و امکانات نبود که برات اونجوری که دلم میخواد تزئینش کنم. هنوز جای کار داره و شاید یه تغییراتی توش دادم.... باید یه سری از وسایل ریزه میزه تم بچینم روش. درسته از حالا زوده برای این کارا. اما چون به دنیا اومدن تو احتمالا" با امتحانای پایان ترم من و همینطور اسباب کشی احتمالیمون یکی میشه، باید از حالا تا میتونم برای خودم زمان بخرم................ زمان مهمترین چیزیه که من هیچوقت ندارم!!! ببین خوشت میاد یا نه؟ ...
27 فروردين 1391

اعتراضات مدنی یک نی نی!

پرنیان جونم امروز توی این آدرس (سایت عصرونه دات کام) یه فینقیلی مثل خودت(البته بزرگتر از خودت) این نامه رو نوشته بود. خوندمش. آی انقد خندیدم که دلم درد گرفت. کی میشه تو هم بزرگ بشی و بیفتی به این شیرین زبونی ها! وای خودم رسما" می خورمتتتتتتتتتتتت! پدر گرامی! مباحثات به اصطلاح سیاسی شما با عباس آقا میوه فروش، ممکن بود به قیمت جاگذاشتن اینجانب بر روی یک گونی خیار گندیده تمام شود! به نظر بنده شما به عنوان یک طرفدار دوآتشه برنامه های مبتذلی چون «باغ خاله شادونه» و «اخبار بیست و سی»، اصولا نباید ادعای شعور سیاسی داشته باشید! بعد از این حادثه به این نتیجه رسیدم که سیب زمینی بودن مامان گلم در زمینه سیاس...
25 فروردين 1391

آزمون دکترای بابایی

سلام به جوجوی خوشگل خودم. امروز بابایی امتحان دکترا داره و از صبح رفته. (امسال سازمان سنجش ولخرجیی کرده و بهشون ناهارم میده!) صبح که زنگ زدم بابایی، گفت آزمون تخصصیش خیلی خوب بوده، فقط وقت کم آورده وگرنه خیلی از سوالات ریاضیشو میتونست جواب بده.... البته بابایی علیرغم اصرارهای زیاد من برای آزمون هیچی نخونده بود، ولی وجدانا" هر کس دیگه ای هم بجای بابایی بود با این همه مشغله اصلا" فرصت خوندن پیدا نمیکرد........ به هر حال جوجوی نازنینم همونطور که برای مامانی دعا کردی و قبول شد، برای بابایی هم با اون دستای کوچولوت دعا کن شاید اونم قبول بشه. بابایی مستحق بیش از اینهاست، وقتی بیای دنیا اینو خوب می فهمی......
25 فروردين 1391

بالش بارداری

کم کم دارم سنگین میشم و باید بیشتر به وضعیت خوابم دقت کنم. مثلا" دکترا میگن برای خونرسانی بهتر ترجیحا" باید به پهلوی چپ بخوابین یا زیاد نباید به پشت بخوابین یا تابلوئه که اصلا" نباید دمر بشیم.... بخاطر همین من به جای اینکه شونصد تا بالش پشت و جلو و زیر پاهام بزارم یه بالش مخصوص بارداری برای خودم طراحی کردم و دوختم که بعدها هم میشه ازش به عنوان بالش شیردهی و بعدش به عنوان یه آلونک کوچیک برای نشستن نینی استفاده کرد. البته چون تجربه اولم بود یه کم ایراد داره اما بالاخره کارمو راه میندازه. سوسک بشه هر کی بخنده! اینم عکسشه: ...
25 فروردين 1391

من می توانم!

سلام به دخمل گلم. اومدم از دنیای پیرامونت یه گزارشی بدم و برم. راستش دیگه رسما" شیکمی که لونه تو باشه، دست و پاگیر شده و تو چشمه و حسش می کنم! (البته ظاهرا" شیکمم به پهلو کشیده.) اما فعلا" جز همین شیکمه که داره میلیمتری جلو میاد، دخمل ناز خودم هیچ اذیت و آزاری برام نداره قربونش برم و نجیب و نازنین گوشه دلم به حالت خبردار وایساده. حتی برعکس خیلی از نینی ها خیلی کم تکون میخوری و نهایتا" صبح وقتی از خواب بیدار میشم یه کم ورزش صبحگاهی انجام میدی و یا بعد از غذا خوردن با تلنگرات یه کم ازم تشکر می کنی. هنوز خوشبختانه برای کارای روزمره ام محتاج کسی نیستم. هنوز خودم میتونم بند کفشامو ببندم، جورابامو خودم پام بکنم، ظرفا رو بشورم، کارای خو...
14 فروردين 1391

دمیدن روح تو وجود نازنینت...

توامروز 4 ماه و 9 روزت ميشه. دوستای مامانی میگفتن ٤ ماه و ١٠ روزگی روح توی بدنت دمیده میشه. منم این روزا همش به این فکر می کنم که کی این روح مبارک تو بدنت حلول می کنه؟ ديشب توي خواب يه چيزايي حس كردم، حتي حس كردم يكي داره پهلومو قلقلك ميده.... اونقدر حسش واقعي بود كه با جيغ و ناله از خواب پريدم...... فكر كنم روح تو وجود نازنينت دميده شد. امروز صبح هم بالاخره اولين تكوناتو مثل چند ضربه کوچولو تلنگرمانند حس كردم.... نميدونم همه اينا توهم بوده يا نه..... ولي خيلي حس خوبي دارم...... كاش ساعتشو يادداشت ميكردم.... نيمه هاي شب بود.....
11 فروردين 1391

چهارشنبه ترقونی!

دیشب چهارشنبه سوری بود و مامانی با دوستای دوران دبیرستانش که از طریق یه شبکه بد بی تربیت فیل شده! دوباره اونارو پیدا کرده بود خونه یکی از دوستاش قرار داشت. (خاله سوگند) بابایی هم که طبق معمول بخاطر آتیش بازیای امشب، آماده باش بودن و اداره بود. خلاصه مامی زودتر اومد خونه و حاضر شد و خاله سیما اومد دنبالش، با هم رفتن دنبال خاله فائزه و خواهرش و بعدشم رفتیم مهمونی.... خیلی بهمون خوش گذشت، کلی خاله شیطون که هنوز هیچکدومشون درست و حسابی بزرگ نشده بودن، دور هم جمع بودن و دو تا پسر گل به اسمهای علی(پسر خاله ایمانه) و فرنود(پسر خاله فائزه). بعدشم که دوباره با همون اکیپ از میون تیر و ترقه های ملت گذشتیم و برگشتیم خونه. فرداشبم که تفلد ...
11 فروردين 1391

میخوام غربالت کنم!

سلام به جوجوی خودم. خوبی؟ جات گرم و راحت هست؟ امروز تو ١٦ هفته و ٢ روزته و میخوام ببرمت آزمایش غربالگری ازت بگیرم. جونم برات بگه که این آزمایشو معمولا" بین هفته ١٥ تا ٢٢ جنینی برای بررسی سلامت جنین انجام میدن. دکترت گفته برم آزمایشگاه پاستور یا پارس. حالا دیگه نمیدونم سر از کدوم در میارم.... یه هفته دیگه تو ٤ ماهو تموم می کنی و پا میزاری توی ماه پنجم و من هنوز وجودتو به هیچکی اعلام نکردم، حتی به مادرم....... نمیدونم..... شاید این خودخواهی به نظر برسه، اما دلم میخواد تا هرزمان که تونستم تورو مث یه راز کوچولو توی دلم نگه دارم......... تو تنها چیز با ارزشی هستی که من دارم و فعلا" فقط و فقط مال خودمی...... چند شب پیش یه مستند میدیدم ...
11 فروردين 1391

دومین سونو

ديروز رفتم سونو. بهم گفت همه چي نرماله. اما احساس كردم هيچي از NT و NB نميدونه!!!! از هرچي سونوئه متنفر شدم. ديگم نميرم سونو.... شبشم تشنج كردم و از شدت لرز تمام بدنم مي لرزيد... اما از ترس اینکه بازم مثل اوایل بارداری تبم بالا نره، جرئت نمیکردم زیاد خودمو بپوشونم.... حس می کردم یه گربه پنجولای خیسشو به پشتم می کشید.... اول رفتم ا.شبیری،اما از بس شلوغ بود اصلا" بهم وقت نداد. نيم ساعت تمام به منشيش التماس كردم..... فايده نداشت. 13 هفته و 3 روزم بودم ديگه نمي تونستم براي سونوي NT بيشتر از اين دير كنم.... اين بود كه مجبور شدم برم سونوي افق (نظری)... فقط يه برگه داده كه توش نوشته BPD برابر 21 و به اصرار خودم اندازه سرويكسمم گرفت كه 3...
11 فروردين 1391